درکتاب از قلب کویر می خوانیم ؛
بی توجه به جمع از سالن بیرون رفتم تا کنار حوض بروم و منظره پاییز را تماشا کنم.دوست داشتم کسی را ببینم.کسی که به خاطرش آن همه راه را از تهران تا به آنجا با هزاران هزار فکر ، خیال ،امید و ناامیدی ،سفر کرده بودم.
از راهرو که گذشتم،حسام را دیدم.سرش را پایین انداخت و از کنارم گذشت.کنار حوض رسیدم.آب تمیزش وسوسه ام کرد که بنشینم لب پاشویه.
لباسم را جمع کردم روی پاهایم و نشستم .هوا سرد بود اما دستم را توی آب یخ فرو بردم. به جای آنکه سردم شود،گُر گرفتم.به سقف اسمان که حالا داشت کم کم به تاریکی می زد،نگاه کردم.صاف و یکدست بود و ستاره ها یکی در میان بیرون آمده بودند و سوسو می زدند.